روابط عاشقانهی بتهوون تا حد زیادی مبهم است، علیرغم این حقیقت که او هرگز روابط عاشقانهاش را مخفی نمیکرد.
اندکی پس از مرگ بتهوون در میز تحریرش یک کشوی مخفی حاوی سه نامهی نوشتهشده با مداد پیدا شد که مخاطب آنها «دلبر جاودانه/ محبوب جاودان» بود. بسیاری عقیده دارند که این عنوان به «جولیتا گویچیاردی اشاره دارد، در حالی که دیگران «ترزافون برانزویک» را محبوب جاودان میپندارند.
علاقهی او معطوف به بانوانی از برگزیدهترین طبقههای اجتماعی وین بود، مثلا کنتس جوان «جولیا گویچیاردی» که سونات مهتاب را به او تقدیم کرده بود. گفته میشود که ارتباط آنها توسط خانوادهی دختر قطع شد. به احتمال زیاد، دلایل مشابهی نیز مانع ازدواجش با ترزا مالفاتی پانزده ساله شد. بتهوون شدیدا مجذوب ترزافون برانزویک زیبا، دخترخالهی کنتس گویچاردی نیز شده و برای مدتی هم عاشق بتینا برنتانو بود که این زن بهخاطر روابطش با بسیاری از بزرگان آن زمان مشهور بود.
در ادامه بخشی از نامههای عاشقانهی بتهوون را میخوانیم که نشانگر حالات روحی او در آن زمان است و خواندن آنها خالی از لطف نیست:
تقدیم به دلبر جاودان
صبح ششم جولای
فرشتهی من! هستی من! ای خود من! امروز تنها چند کلمه آن هم با مداد.
در حالی که ضرورت حرف اول را میزند، چرا باید عمیقا افسرده بود؟ آیا عشق ما بهجز با فداکاری و از خودگذشتگیمان میتواند دوام بیاورد؟ آیا می توانیم این حقیقت را که تمام وجود تو متعلق به من و تمام وجود من متعلق به تو نیست تغییر دهی؟ عشق مستلزم همهی چیزهاست و درستش هم همین است. من نسبت به تو و تو نسبت به من اینگونه میاندیشیم. تنها تو به سادگی فراموش میکنی که من بهخاطر خودم و به خاطر تو زندهام. اگر ما کاملاً یکدل بودیم تو اندکی از دردی را که من میکشم حس میکردی. اما امروز قادر نیستم به تو بگویم که در چند روز گذشته چهها از زندگی خود دیدهام. اگر قلبهای ما واقعاً یکی بودند من نمیبایست در چنین موقعیتی قرار بگیرم. قلب من سرشار از ناگفته ها با توست. آه! لحظاتی هستند که احساس می کنم کلمات ناچیزند. جرات داشته باش به من وفادار بمان ای تنها دارایی من. همانطور که من وفادار توام. این خدایانند که ما را به آرامش و آسایش می رسانند. هر آنقدر که مقدر است و باید باشد.
شب ششم جولای
تو داری رنج میکشی، تو، عزیزترین کس من! تو داری رنج میکشی. آه! هر کجا که باشم با منی و من با تو خودم سخن میگویم. بیا و زندگی کردن با خودت را برای من میسر کن! در این صورت چه زندگیای خواهم داشت! اما بدون تو، در گوشه و کنار، ترحم مردم رهایم نمیکند. ترحمی که ای کاش اندکی همانند من شامل تو میشد. ترحم آدمیزاد بر آدمیزاد، این است که مرا میآزارد. هنگامی که خود را با جهان هستی مقایسه میکنم میاندیشم که من چه هستم و او که از همه بزرگترینش میدانند کیست.
و اینجا که هنوز ریا نیست انسان باقی است. تصور میکنم که قبل از شنبه احتمالاً هیچ خبری از من به دستت نمیرسد، اشکهایم سرازیر میشوند. هنوز هم بیش از آنچه که دوستم داری دوستت دارم. هرگز احساست را از من دریغ نکن.
آیا واقعا عشق ما یک قصر باشکوه آسمانی نیست؟ استوار، به محکمی آسمان؟
هفتم جولای، صبح بخیر
با وجود اینکه در بستر آرمیدهام، ولی افکارم به سوی تو پر میکشند، دلبر جاودانهی من. فعلا شادمان ولی بعدا غمگینانه در انتظارم که بدانم آیا سرنوشت صدای ما را خواهد شنید؟
من باید در کنار تو زندگی کنم! و یا اصلا زندگی نکنم. آری، بیتردید بر آنم که خود را در دوردستها آواره نمایم، تا آن زمان که بتوانم خود را در آغوش تو رها کرده و بگویم که در کنار تو گویی که در خانهام. در آن زمان است که قادرم روح خود را که در وجود تو دمیده شده، به سرزمین فرشتگان بفرستم… هرگز کسی بهجز تو نخواهد توانست قلب مرا تسخیر کند. هرگز! هرگز! آه خدایا چرا باید مردی مجبور به دور بودن از زنی باشد که اینچنین دوستش دارد؟
خونسرد باش! دوستم بدار! امروز، دیروز، بودن با تو، تو، تو! چه آرزوی اندوهباری بوده است.
آه! هرگز از عشق به من دست نکش، هرگز در مورد پایندهترین قلب به عشقت بیانصاف نباش.
تا ابد مال توام، تا ابد مال منی، تا ابد مال همیم.