یادم میآید که ۱۳ ساله بودم، همان کارهایی را میکردم که دوستانم انجام میدادند، تا وقتی که آنها وقت خوابشان میرسید و به رختخواب میرفتند. آن وقت زندگی من شروع میشد. کیلومترها در امتداد خیابان استی کاترین مانند کسی که عاشق شب است راه میرفتم. در کافهتریاهایی با میزهای مرمری سرک میکشیدم، جایی که مردها حتی در تابستان کت میپوشیدند. ناگهان جلوی مغازههای جدید میخکوب میشدم و چیزهای جادویی و عجیبوغریب را نگاه میکردم. سوسکهای پلاستیکی! زنگهای دستی، سیگارهای برگ انفجاری و لیوانها را نگاه میکردم. گاهی از بین چیزهایی که در ویترین یک مغازهی تنباکوفروشی بود یک پیپ جذاب را برای خودم، که قرار بود در آینده مرد شوم انتخاب میکردم.
هرجا مغازهای بود من توقف میکردم. از دکههای روزنامهفروشی تا ویترینهای مغازههای سختافزارفروشی و سالنهای زیبایی که کلافهایی به رنگهای مختلف سیاه و بلوند را روی سرهای چوبی آویزان کرده بودند! دوست داشتم جزئیات را بدانم، اما مجبور نباشم وقت زیادی را برای دانستن آنها صرف کنم. در هر حال زمان زیادی به این پرسه زدنها میگذشت.
گاهی اوقات وقتی به خانه میرسیدم، مادرم را میدیدم که دارد مشخصات من را پشت تلفن به پلیس میگوید. وقتی میخواستم به رختخواب بروم مادرم از پشت در اتاق من را بازخواست و سرزنش میکرد. او بچههای خوبی را برایم نام میبرد که باعث افتخار پدر و مادرشان بودند. پدر مرحومم را صدا میزد که ببیند پسرش چه کارهای بدی میکند و از خدا میخواست شاهد این مصیبت او باشد که مجبور است برای من هم پدر، باشد هم مادر. من به فردای طاقتفرسایی فکر میکردم که در انتظارم بود و باید مدرسه را تحمل میکردم و معمولا با گریه به خواب میرفتم.
کوهن بیست زبان خارجی بلد بود و معشوق دو یا سه زن بود
نمیدانم چه چیزی مرا دو یا سه شب در هفته به مرکز شهر میبرد. اغلب بلوک های تاریک طولانی بین پنجره هایی که دوست داشتم وجود داشت. من از آنها عبور میکردم در حالی که تشنهی این بودم که سوژهی بعدی را فتح کنم. انگار خودم را یکجور قهرمان میدیدم: مردی در میانهی دههی ۲۰ زندگیاش با یک بارانی و کلاهی بارانخورده، که در قلبش انبوهی از بیعدالتی احساس میکرد. با صورتی که شریفتر از آن بود که بخواهد انتقام بگیرد. در امتداد خیابانهای خیس قدم میزد و همدردی مخاطبان بیشماری را با خود دارد.
برای من، خلق اثر از نگاه و گواه یک جفت چشم خصوصی سرچشمه میگیرد. دیدن فیلمهای جنایی، دیدن خانوادههایی که به طرز نابرابری این سو و آن سو پرسه میزدند. دیدن اینکه کتاب مقدس به قدیسها و معتکفینی که سر به بیابان گذاشتهاند افتخار میکند.
چیزی که من خلق کردهبودم با ردی از لبخند قدم میزد. او استاد خشونتی بود که جز با صلح رفتار نمیکرد. او بیست زبان میدانست. همهی لهجههای زبان چینی را بلد بود. کمتر کسی او را در حال حرف زدن دیده بود. دو یا سه زن زیبا اسیر عشق او بودند و او برای همهشان دستنیافتنی بود. او شخصیتی ایثارگر داشت. همهی بچهها عاشقش بودند. او کتابهای سخت و درخشان مینوشت. استادهای معروف گاهی او را در قطار شهری میدیدند. اما او، بیاعتنا در ایستگاه بعد پیاده میشد.
با این تفاسیر به رویای یک نوجوان سیزده ساله میرسیم. حال و هوایی که در آن فیلم های غمگین ، شعرهایی دربارهی از دست دادن، آکوردهای کوچک گیتار ، آهنگهای فولکلور و شعرهایی دربارهی برادری وجود دارند. و پس از گذشت زمانی اندک، مردی که با یک کت و با موهای به هم ریخته در خبابانها قدم میزند، مهتاب را در آغوش میگیرد. مدتی پیش در حال پرسه زدن در خیابان بودم و ساعت چهار صبح به خانه برگشتم. در آن لحظه آرزو کردم ای کاش در جای دیگری بودم. در خانهای که از آن خودم بود. کنار همسری که داشتم و شغلی که فردا صبح در انتظارم بود.
من یک اتاق در خیابان Mountain در مونترال داشتم. در آن اتاق، دختر زیبایی بود که در بستر خود خوابیده بود ولی من نمیتوانستم کنار او باشم. وقتی به سمت منطقهی Cote-des-Neiges میرفتم، او در اتاق من به پشت خوابیده بود، خوابی عمیق در انزوا، مثل یک تابلوی نقاشی بود و موهای قرمزش روی صورت و شانههایش افتاده بود. میدانستم که زیبایی او بیشتر از آن است که من بتوانم به دستش بیاورم. من آنقدر قدبلند و معروف نبودم. درخشان نبودم. و با وجود همهی دستاوردهای حسی و هنریام احساس میکردم مرد دیگری در خور او است. مثلا یک ورزشکار، که همانگونه باشد که او میخواست. با صورت و بدنی به همان زیبایی!