کیشلوفسکی یکی از چهرههای برجستهی سینمای مدرن و روشنفکرانهی لهستان و اروپای شرقی است که در فیلمهایش تصویری تازه و تکاندهنده از زندگی پیچیدهی انسان مدرن اروپایی ارائه کرده است. زبیگنیف پرایزنر، آهنگساز لهستانی و سازندهی موسیقی سهگانهی کیشلوفسکی، از مهمترین آهنگسازان فیلم اروپای شرقی است. او بهواسطهی همکاری مستمرش با کریستوف کیشلوفسکی و با فیلمهای او به شهرت رسید.
موسیقی در فیلمهای کیشلوفسکی نقش کلیدی دارد و بدون آن مفهوم فیلم ناقص میشود. تجربهی همکاری کیشلوفسکی با زبیگنیف، تجربهای نادر و منحصر به فرد است. این همکاری که از دههی ۸۰ با ساختن موسیقی برای سریال ده فرمان شروع شد تا فیلم قرمز آخرین فیلم کیشلوفسکی پیش از مرگ ادامه پیدا کرد.
زبیگنیف ارتباط صمیمانه و بسیار نزدیکی با کیشلوفسکی و فیلمنامهنویس او کریستوف پیهژیهویچ داشت و در تمام مراحل نگارش فیلمنامه و ساخت فیلم در کنار آنها بود. کیشلوفسکی قبل از ساخته شدن فیلم از او میخواست موسیقیاش را بسازد و او با توجه به شناخت دقیقی که از کیشلوفسکی و فضای فیلم و شخصیتهای آن داشت، تمهای اصلی فیلم را میساخت.
کیشلوفسکی فارغالتحصیل مدرسهی سینمایی لودز لهستان بود. او کارش را با ساختن فیلمهای مستند شروع کرد. فیلمسازی مستند برای او وسیلهی نقد اجتماعی و سیاسی بود و در آن جنبههایی از زندگی لهستانی را نشان میداد که حزب کمونیست نمایش آن را ممنوع کرده بود. او میخواست با فیلمهایش تعریف دیگری از جهان پیرامون ارائه دهد. تعریفی مغایر با تعریف قالبی و کلیشهای حکومت. اما او نهایتا از مستندسازی کناره گرفت و به ساختن فیلم های داستانی پرداخت.
فیلم هایی که درونمایهی تلخ و تراژیک و سبک استیلیزهی آنها بیانگر اندیشهها و دغدغههای فلسفی و زیبایی شناختی سازندهی آنها است. کیشلوفسکی در دههی هشتاد مجموعهی ده فرمان را بر اساس مفاهیم اخلاقی تورات و فرمانهای حضرت موسی برای تلویزیون لهستان ساخت که شهرت زیادی برای او به ارمغان آورد، اما با ساختن فیلم زندگی دوگانهی ورونیکا شهرت او به خارج از مرزهای لهستان نیز رسید. پس از آن، او سه گانهی رنگها را با الهام از سه رنگ پرچم فرانسه یعنی آبی، سفید و قرمز ساخت که هرکدام نشانهای از شعارهای سیاسی و اجتماعی انقلاب فرانسه یعنی آزادی برابری و برادری است و در میان آنها رنگ آبی به نشانهی آزادی از همه برجستهتر است.
مفاهیم پارادوکسیکال، تضاد میان مرگ و زندگی، جبر و اختیار، شانس و تقدیر، خیانت و وفاداری و یاس و امید، درونمایههای اصلی فیلمهای کیشلوفسکی را تشکیل میدهد این تمها در واقع عناصر مشترک و عامل پیوند سه فیلم آبی سفید و قرمز هستند که در عین مستقل بودن با هم و در کنار هم ترکیب می شوند همانگونه که سه رنگ پرچم فرانسه در کنار هم معنی میدهند و ایدههای اصلی انقلاب فرانسه را می سازند.
آبی در میان رنگهای طبیعت، رنگی سرد و القا کنندهی غم، اندوه و افسردگی است. فضای فیلم آبی نیز انباشته از غم و اندوه است. فیلمی که با ریتمی کند و سنگین به سبک فیلمهای روشنفکرانهی فرانسوی ساخته شده و نمونهای شاخص از سینمای هنری اروپا است. آبی، داستان غمانگیز سقوط زنی به ورطهی انزوا و پوچی است. «ژولی» زن جوانی که شوهر و دختر کوچکاش را در تصادف اتومبیل از دست میدهد، اما خود زنده میماند. او برای فرار از اندوه و ماتم سنگینی که او را در برگرفته از خانهی بزرگ و قدیمیاش در حومهی شهر به آپارتمان کوچکی در پاریس پناه میبرد. «ژولی» تلاش بیهودهای برای فراموشی خاطرات گذشته، بریدن از همهی تعلقات قدیمی و دوری از اجتماع پیرامونش آغاز میکند. او نه قادر است خودکشی کند و نه با زندگی به سبک گذشتهاش کنار بیاید.
شوهر او آهنگسازی مشهور بوده گه قطعهی موسیقی ناتمامی در ستایش اتحادیهی اروپا از او به جا مانده است. ژولی ابتدا سعی میکند آن را از بین ببرد اما به تدریج شخصیتش متحول میشود و در نهایت تصمیم میگیرد که با همکاری دوست شوهرش که عاشق قدیمی او نیز بوده قطعه را تکمیل کند. قبول تکمیل پروژهی موسیقی ناتمام همسرش به معنی آشتی ژولی با زندگی جدیدش است.
به این ترتیب می بینیم که آبی جدای از موضوع اصلی آن فیلمی دربارهی موسیقی است. قطعهی یگانگی که سرودی در ستایش اتحادیهی اروپاست یکی از زیباترین اجراهای آوازی و کورالی است که زبیگنیف برای ما ساخته و چند بار در طی فیلم شنیده میشود.
این قطعه همچون رنگ آبی که رنگ مسلط فیلم است و نشانهای از گذشته و دلبستگیهای قدیمی ژولی است، نقش مهمی در فیلم دارد و نه تنها از نظر روایی مهم است بلکه بیانگر تلاطم درونی ژولی است. این درونگرا بودن مهمترین ویژگی موسیقی فیلم آبی است که آنچه را که بر روی پرده میبینیم عینا توصیف نمیکند بلکه بیشتر به توصیف درون ملتهب شخصیتها میپردازد. یعنی سعی میکند آنچه را که درونی است و دیده نمیشود، بیرونی و آشکار سازد.
یکی از نکات جالب دربارهی موسیقی فیلم آبی و فیلمهای دیگر کیشلوفسکی، وجود برخی قطعههای موسیقی سمفونیک است که ساختهی آهنگسازی هلندی به نام «ون دن بودن مایر» است. اما واقعیت این است که چنین آهنگسازی وجود خارجی ندارد و ساخته و پرداختهی ذهن کیشلوفسکی و پرایزنر است و آنها صرفا به این دلیل که از هلند و موسیقی کلاسیک این کشور خوششان میآمده، این هنرمند خیالی را خلق کردهاند. برخی قطعههای موسیقی آبی از جمله قطعهی تشییع جنازه (funeral) به این آهنگساز خیالی نسبت داده شده است.
اولیویه، دوست نزدیک شوهر ژولی که همیشه عاشق ژولی بوده، پس از مرگ شوهرش به او ابراز عشق میکند، اما ژولی با اینکه یک شب را با او میگذراند، به عشق او بیاعتنایی میکند تا اینکه اولیویه رازی را دربارهی خیانت شوهرش برای او فاش میکند. افشای این راز به بحران درونی ٰژولی دامن میزند اما از سوی دیگر او را به ادامهی زندگی علاقهمند میسازد. از این رو به عشق اولیویه پاسخ مثبت میدهد و با او همراه میشود. پرایزنر تم اولیویه را بر اساس این شخصیت ساخته است.
آبی، فیلمی رمانتیک با رویکردی فلسفی و بدبینانه است. بینش فلسفی جبرگرایانهی کیشلوفسکی با قدرت در این فیلم و قسمتهای دیگر سه گانه منعکس شده است. اینکه زندگی انسانها بیشتر از آنکه تابع اراده و اختیار آنها باشد امری مقدس و جبری است و این جبر حاکم بر سرنوشت آدمهاست که آنها را به سمت فاجعه میبرد یا به آرامش میرساند. اگرچه کیشلوفسکی اختیار انسان را مطلقا منکر نمیشود و قدرت تصمیمگیری و انتخاب در زندگی را مطلقا از او سلب نمیکند اما معتقد است که در نهایت این تقدیر، تصادف و سرنوشت است که مسیر زندگی انسان را تعیین میکند.
فیلم آبی با صحنهی تصادف و مرگ همسر و دختر ژولی شروع میشود. حادثهای که تاثیر ویرانگر آن بر ژولی و زندگی او محور اساسی فیلم است. شوک ناشی از این حادثه ژولی را در بهت و حیرت فرو میبرد. او قادر نیست اشک بریزد و آه و ناله سر دهد و احساسات طبیعی و متعارف انسانی از خود بروز دهد و به جای آن رفتار سرد، غیر عاطفی و بی رحمانهای در پیش میگیرد. ژولیت بینوش با بازی درخشان و تاثیرگذار خود شخصیت سرد، درونگرا و نفوذناپذیر او را به خوبی ترسیم کرده است. موسیقی پرایزنر نیز با تاکید بر تم آزادی و سیر تحول درونی ژولی از بیاعتنایی و بیگانگیاش با زندگی و مردمگریزی تا بیداری و تولد دوبارهاش این ایده را تقویت میکند که آزادی به مفهوم انزوای مطلق نیست بلکه در ارتباط با دیگران است که معنی پیدا می کند. یکی از زیباترین نماهای فیلم نمای نهایی آن است که ژولی غمزده و گریان را میبینیم که به تدریج لبخندی بر روی لبش ظاهر میشود. در واقع او پس از گذراندن تجربهی سخت، عذاب آور و جانکاه در انزوا و تنهایی و اندوه به این نتیجه رسیده که باید زندگی کرد.
سی دی موسیقی فیلم آبی تاکنون بیش از ۷۰۰ هزار نسخه فروش داشته و این در حالی است که سبک موسیقی آرام و ملایم و تفاوت زیادی با ژانرهای موسیقی محبوب این نسل یعنی موسیقی راک یا هیپ هاپ دارد.
موسیقی در سکانسهای مهم فیلم
ژولی در ایوان بیمارستان در چرت است و بیانگر عواطف سرکوبشدهی او در جریان مرگ همسر و دخترش است: مارش عزا نخستین بار در مراسم تشییعجنازه شنیده میشود. اما آیا این موسیقی در تخیل ژولی در حال پخش است یا مثل آن نور آبی، از منظرگاه دوربین به سمت او و نگاه آسیبدیدهاش هجوم میبرد؟ وقتی صفحهی نمایش تاریک میشود ما از طریق یک تجربهی سینمایی غیرمعمول در جهان شکستهی ژولی فرو میرویم و نمیتوانیم از صداهای توی سرش فرار کنیم، در حالی که منشا درد او را نمیبینیم.
ملاقات ژولی با نسخهنویس
نخستین مرحلهی غمواندوه ژولی این است که میخواهد رد پای همهی ازدسترفتههایش را از زندگی پاک کند. او برای از بین بردن نسخهی دستنویس کنسرتوی ناتمام شوهرش، با یک نسخهنویس ملاقات میکند. در خانهی نسخهنویس، در پسزمینه و در حاشیهی صدایی که دقیق طراحی شده است، میتوان حضوری فرشتهوار احساس کرد.