در این نوشته از تاثیر متقابل موسیقی و زندگی می گوییم. از زبان شخصی به اسم آنیکا پالسون که در خوشی ها و ناخوشی های زندگی اش موسیقی خلق می کند و معتقد است موسیقی نیز زندگی او را خلق کرده است. آنیکا از قدرتی می گوید که موسیقی برای مواجهه با زندگی به او بخشیده است. همراه ما باشید.
یک فیلسوف گفته است:
«موسیقی به جهان روح می بخشد، به ذهن بال پرواز می بخشد و تخیل را پرواز می دهد.»
اجرای موسیقی و ساختن آن بخشی از زندگی من نیز است. ما از طریق موسیقی با مخاطبان خود و با خودمان ارتباط برقرار می کنیم. من وقتی که خوشحال یا ناراحتم، بی حوصله یا مضطربم موسیقی گوش می دهم یا موسیقی خلق می کنم. من پیانو و گیتار می زدم و وقتی که وارد دبیرستان شدم موسیقی بخشی از هویت من شد و من را احاطه کرد. به من جایی داد که خود را متعلق به آن بدانم.
یادم می آید در راهروی مدرسه راه می رفتم و با ضربه ی دست روی پایم ضرب می گرفتم و یک ریتم را اجرا می کردم. حتی با دندان هایم این کار را می کردم! انگار یک عادت عصبی شده بود و من هم که همیشه عصبی بودم! تکرار شدن ریتم ها را دوست داشتم. چون باعث آرامشم می شد. در دبیرستان درس تئوری موسیقی را گذراندم که بهترین کلاس من بود. آن جا ما چیزهایی درباره ی تئوری موسیقی و تاریخ آن یاد می گرفتیم که پیش تر من چیزی درباره شان نمی دانستم. در اصل کار ما این بود که در کلاس یک آهنگ را گوش کنیم و درباره ی درک و دریافت خود از آن صحبت کنیم و تحلیلش کنیم و نهایتا بفهمیم عاملی که در آن قطعه حرکت را جاری کرده است کدام است.
هر چهارشنبه یکی از کارهای ما در کلاس بخشی به اسم «املای ریتم» بود.که من عاشثش بودم! و خوب انجامش می دادم.
استاد به ما ابزار و زمان مشخصی میداد. ریتمی را برایمان می خواند و باید بقیه ی آن را می نوشتیم. من عاشق این کار بودم. سادگی ریتم و دو تا چهار خط اصلی که هر کدام بیان گر داستانی بودند یعنی در خود به صورت بالقوه در خود خیلی چیزها داشتند. و ما فقط باید ملودی را به آن اضافه می کردیم.
ریتم برای ملودی و هارمونی، مانند یک چارچوب و اسکلت است و به آن ساختار و ثبات می دهد. می توانیم زندگی را از این جهت با موسیقی مقایسه کنیم. عادت های منظم (روتین) مثل ریتم هستند. چیزهایی که به ما کمک می کنند تا یادمان باشد چه باید بکنیم و بتوانیم در مسیر خود بمانیم و به رفتن ادامه دهیم. شاید ما پس از مدتی دیگر به این روتین ها توجه نکنیم. اما آن ها همیشه هستند.
این شاید معمولی یا حتی ملال آور به نظر بیاید، اما درواقع در حکم نبض است. و بقیه ی چیزهای زندگی در کنار آن می آیند و بافت آن را شکل می دهند. دوستان و رفیقان و هر چیزی که به زندگی شما یک ساختار هارمونیک می بخشد. و حالا هر چیزی که به آهنگ شما وزن و هارمونی می دهد و آن راپولی فونیک می کند. چیزهایی که کوردها و الگوهای زیبایی می سازند. و حالا این شمایید که در راس همه ی امور هستید. ریتم ها ونبض. را در دست می گیرید. چرا که ملودی خود شما هستید. در اینجا تغییر و پیشرفت حاصل می شود. اما هر کاری هم که انجام دهیم باز ما همان آدم ها هستیم. در طول آهنگ، ملودی ها بسط پیدا می کنند اما آهنگ همان آهنگ است و در هر صورت ریتم به قوت خود باقی است. تمپو و ضربان جریان دارد، تا جایی که ما آن ها را رها کنیم و آن گاه همه چیز از بین می رود!
وقتی تازه به دانشگاه رفته بودم یک جورهایی احساس گمشدگی داشتم. اگرچه گاهی اوقات شرایط بسیار دوست داشتنی بود، اما در مواقع دیگر احساس می کردم تنها افتاده ام. به حال خود رها شده بودم تا شاید بتوانم خودم گلیم خودم را از آب بکشم.انگار که از محیط همیشگی زندگی ام دور افتاده بودم و خارج شده بودم و در جای جدیدی افتاده بودم. جایی که ریتم و هارمونی و ساختارهای من در آنجا نبود. من بودم، سکوت و ملودی من. که حتی آن هم کمرنگ شده بود، چرا که من نمی دانستم دارم چه کار می کنم. گویی ریتم و آکوردی نداشتم که خودم را بسازم! در محیط اطرافم دیگرانی بودند که صداهایشان خارج و فالش بود. من به صداهای آنها گوش میدادم و هرچه به صدای آنها گوش میدادم ملودیام به ملودی آنها شبیهتر میشد. بدون ریتم و فالش! کمکم داشتم شبیه آنها میشدم. انگار خودم را از دست داده بودم. اما اندکی بعد توانستم ملودی خودم را بسازم. یک ملودی متفاوت! شرایط برای من بدتر نشده بود، بلکه فقط تغییر کرده بود.
موسیقی برای من راهی شده بود که بتوانم با تغییرات در زندگیام مواجه شوم. یک ارتباط زیبا بین زندگی و موسیقی وجود دارد. موسیقی همانطور که میتواند ما را با واقعیت پیوند بزند همزمان به ما این امکان را میدهد که از آن (واقعیت) فرار کنیم. موسیقی در درون ما زندگی میکند. ما موسیقی را خلق میکنیم و موسیقی ما را.
موسیقی فقط زندگی ما را هدایت نمیکند، بلکه آن را میسازد. درست مثل یک آهنگ.
موسیقی، قسمت اعظم درون و بیرون ما را تشکیل میدهد. من عاشق موسیقیام و عاشق فیزیک! هرچه بیشتر یاد گرفتم، به ارتباط بیشتر این دو (یعنی موسیقی و فیزیک) پی بردم. مخصوصا در نظریهی ریسمان. میدانم که نظریههای زیاد دیگری وجود دارند. اما این یکی توجه من را به خودش جلب کرده است.
یکی از اصول نظریهی ریسمان به زبان ساده این است: ماده از اتم تشکیل شده و اتم از نوترون، پروتون و الکترون. آنها نیز از کوارک تشکیل شدهاند و این کوارک از رشتهسیمهایی که همهچیز بر لرزش و جنبش آنها بنا شده است. «میچیو کاکو» در یکی از سخنرانیهایش میگوید
نظریهی ریسمان، صورت سادهشدهی این ایده است که:
چهار نیروی اصلی در عالم، یعنی نیروی گرانش، الکترومغناطیس و دو نیروی دیگر میتوانند به شکل موسیقی درک شوند.